اشک های بی بهانه
گاهی بیهیچ بهانهای،اشکها از چشمهایم میغلتند،
بیآنکه دلیلی برایشان باشد،بیآنکه بغضی را بشکنند،
یا غمی را فریاد بزنند.
مثل بارانی نرم و بیصدا،که از آسمان دل میبارد،
اما نه زمین تشنه است،و نه ابرها سنگین.
این اشکها شاید پیامهاییاند،پیامهایی از جایی دور،
از عمقِ نهانِ دلم،
جایی که حتی خودم هم نمیتوانم لمسش کنم.
شاید دلم بهانهای ندارد،اما قلبم در سکوتی بزرگ و نامرئی،
غرق در یک دریای نامعلوم است،و این اشکها تنها زبانِ بیکلامش.
من فقط مینویسم و میبینم،اشکهایی که بیصدا میآیند،
و میروند،
بیآنکه کسی بداند،چرا میریزند.