شب که می‌شود،
وقتی همه‌چیز آرام می‌گیرد و سکوت سنگینِ تاریکی را پر می‌کند،
گاهی دلت می‌گیرد، نه از غم،
از همان حس نامرئیِ بی‌کسی که به جان می‌نشیند.

در آن لحظه‌ها،
نه دنبال حرفی، نه دنبال راه‌حلی،
فقط یک آغوش سفت می‌خواهی،
آغوشی که همه‌ی دنیا را از تن رها کند،
که گرمایش تا ته رگ‌هایت نفوذ کند،
و بدانی هنوز جایی هست که می‌توانی بی‌هیچ قضاوتی،
در آن پناه بگیری.

آغوشی که نه به خاطر کلمات،
که به خاطر حسِ بودنِ واقعی،
تو را بگیرد،
و بگوید: «تو تنها نیستی.»

شبیه همان بغل‌هایی که در رویاها می‌آیند،
اما واقعی‌تر از هر چیزی که بتوانی تصور کنی...
چون بعضی شب‌ها،
تنها چیزی که لازم داری،
همین یک بغل سفت است،
تا با آن، آرام شوی،
و به خودت یادآوری کنی که هنوز عشق هست، هنوز امید هست،
و هنوز می‌توانی نفس بکشی

ارسال نظر آزاد است اما می‌توانید برای استفاده از امکانات و کسب تجربه وارد شوید.
پاسخ به
لطفا دوباره تلاش کنید. بارگذاری مجدد
نظر ثبت شد.