بی دلیل اما عمیق...
خستهام…
نه از دویدن، نه از کار، نه از زندگی…
خستهام از چیزی که نمیدانم چیست.
گویی جانم را بادی بیصدا
آرامآرام با خود برده،
و آنچه مانده،
تنِ بیرمقیست
که فقط نفس میکشد تا هنوز باشد…
درونم غوغاییست خاموش،
نفس میکشم،
اما نه برای زندگی،
بلکه برای فرار از مردن…
چشمانم به جهان باز است،
اما نه برای دیدن،
بلکه برای آنکه بسته نباشد.
این خستگی را واژهای نیست…
این فرسودگیِ خاموش،
این دلتنگیِ بیصدا،
نه حاصل رفتن کسیست
و نه نبود چیزی…
حاصل سالها جنگیدن بیسلاح،
دویدن بیمقصد،
و لبخند زدن بیدلیل است.
آه، کاش کسی میفهمید
این خستگی از جان است،
نه از تن…