آینهای درون اتاق دل
گاه واژهای سرد،
ساده، بیهشدار،
چنان بر جانم میکوبد
که گویی صدای جهان برای لحظهای
در گوشم خاموش میشود.
در آن دم،
در ژرفای جانم
دختری تنها
بیهیچ فریادی
کنج خلوتترین اتاق دل
زانو در بغل میگیرد
و به خاموشیِ گریه پناه میبرد.
نه خشم دارد،
نه گله،
فقط زخمیست از تکرارِ نفهمیده شدن،
از سنگینی نگاهی که هرگز نپرسید:
"آیا حالت خوب است؟"
او سالهاست
نه کودک مانده،
نه بالغ شده،
میان بودن و نماندن،
دست و پا میزند
تا شاید کسی
فراتر از ظاهر لبخندم،
به اندوه پنهان چشمهایش برسد...
و من،
با تمام تلاشم برای قوی بودن،
با سکوتی که هر بار بلندتر فریاد میزند،
فقط تماشاگر اشکهای او میشوم.
ناتوان از آرام کردنش،
بیقدرت برای دفاع از خودم،
و بیپناهتر از همیشه...
