و آنگاه که نگاهت را شکستند...
تحقیر، صدایی ندارد...
نه فریادیست، نه گریهای بلند؛
نجواییست تلخ،
که در عمقِ سکوتِ جان میپیچد
و قامتِ غرورت را بیهیاهو خم میکند.
چه سخت است…
وقتی نگاهی، تو را نمیبیند
و کلامی، ارزشِ بودنت را زیر پا میگذارد؛
انگار نبودهای،
انگار بیصدا خاکسترت کردهاند،
در حضورت.
تو میخندی…
نه از دل، که برای آنکه نشکنند اشکهایت را.
تو سکوت میکنی…
نه از رضایت، که از ترسِ افتادنِ بغضی ناتمام.
اما ای دلِ خسته…
یاد بگیر که قامتت را کسی نباید خم کند،
جز در برابرِ خدا.
و صدایت را کسی نباید خاموش کند،
جز خودت، در لحظهای از فروتنی.
از خاکِ تحقیر، میتوان برخاست
اگر که بدانی:
قدر تو را بیخودان نمیدانند،
و خورشید،
بینیاز از اجازهی هیچ صدایی،
باز هم میدرخشد...
