آغوش نگاه
این روزها دلم پُر از هیاهوست،
از صدای دنیا و رفتوآمد آدمها خستهام.
فقط یک چیز میخواهم:
پناه بردن به چشمهای یک نفر؛
چشمهایی که مثل دریچهای آرام،
همهی اضطرابها و دلتنگیهایم را به آغوش بکشند.
چشمهایی که حرفهای ناگفتهام را بفهمند،
بیآنکه نیازی به کلام باشد.
این روزها، دلم فقط میخواهد
در آن نگاه گم شوم و آرام شوم،
مثل کودکی که در آغوش مادرش،
در امنترین جای جهان است.