گاه آن‌چنان در سکوتِ جانم تلاطم می‌کند غم،
که قلم در دستم از نوشتن بازمی‌ماند،
نه از نبود کلمات، بلکه از سنگینیِ بی‌انتهایشان.
دلم، تکه‌ای از شب‌های بی‌پایان است،
که هیچ نوری به آن تابیده نمی‌شود،
و من، شاعری هستم در بندِ زنجیرهای بی‌کلامی،
که حتی نفس کشیدن را نیز در پسِ این بغضِ ژرف، فراموش کرده است.

ای کاش می‌شد این درد را به رنگی نوشت،
به بوی باران، به صدای درختی که آرام زمزمه می‌کند،
اما چه می‌توان کرد؟
وقتی که دل، دیگر نه زبانی دارد و نه دستانی،
و تنها راهِ بیان، همین سکوتِ پر از طوفان است...

........برگرفته از قلم هیروکو........

........sorry........