چه رنجِ غریبی‌ست…
آنگاه که حرف‌هایت را می‌شنوند،
اما معنایش را نه…
آنگاه که لبخندت را می‌بینند،
اما زخمِ پشتِ آن را هرگز…

نفهمیده شدن، شبیه قدم زدن در کوچه‌ای بی‌چراغ است،
در شهری که همه به زبان تو سخن می‌گویند
اما هیچ‌کس، زبانِ دلت را نمی‌فهمد…

چه تلخ است،
وقتی واژه‌هایت، تا لب می‌رسند، رنگ می‌بازند،
و نگاهت، پر از فریاد است، اما کسی نمی‌شنود…
و تو، بی‌صدا، فرو می‌ریزی…
نه از ضعف، که از بی‌پناهی…

آدمی را، بی‌محبت نمی‌کُشد،
بی‌فهمیده شدن می‌شکند…
مثل شیشه‌ای که ترک‌هایش را کسی نمی‌بیند،
اما ناگهان…
از هزار نقطه فرو می‌پاشد.

کاش می‌شد کسی باشد،
که نه با گوش، که با دل بشنود،
نه با عقل، که با حضور بفهمد…
کسی که حرف نزنی، و باز بداند،
سکوت کنی، و باز بفهمد که
دلت گرفته،
نه از دنیا، که از نادیده ماندن در میانِ آدم‌ها…

اما اگر نبود…
اگر هیچ‌کس نبود…
خودت باش، برای خودت…
با خودت مهربان باش، و خویش را بفهم…
که در این جهانِ پُرصدایِ بی‌معنا،
فهمیده شدن، نعمتی‌ست نایاب…
و اگر تو خودت را بفهمی،
شاید، فقط شاید…
درد کمتر شود…

 

دلم روزی رو می خواد که فقط یه نفر فقط یه نفر بتونه یه کوچولو بفهمه منو فقط یه نفر💔:]..