دلی‌ست خسته، در حصار ایام،
نه شادمان از بودن، نه گریان بر نبودن.
مدّت‌هاست که نه آفتاب گرمی دارد و نه شب، آرامشی.
نه تمنّایی مانده در جان، نه شوقی در نگاه.

هر صبح، جهان از خواب برمی‌خیزد
و من، همچنان در خوابی بی‌پایان فرو رفته‌ام؛
خوابی نه شیرین، نه هول‌انگیز،
خوابی از جنس بی‌حسی…
از جنس هیچ.

نه امیدی در دل می‌جوشد،
نه اندوهی که اشک را بخواهد.
نه جنبشی در روح هست،
نه حتی فریادی خاموش که در سینه خفه شود.

چه افتاده است بر من، ای روزگار؟
که بودنم را حس نمی‌کنم،
و نبودنم را کسی نمی‌فهمد.

جانم، در سکوتی سهمناک می‌سوزد
بی آن‌که شعله‌اش روشنی آورد
یا خاکسترش آرامشی.

آیا این همان پایان است؟
پایانی که بی آغاز آمد؟
یا من، تنها ره‌گم‌کرده‌ای‌ام
در کوچه‌های بی‌نامِ هستی؟