آدم‌ها،
وقتی دلشان زخمی هست، دستِ نیاز به سوی تو دراز می‌کنند،
می‌آیند با لبخندی نرم و دستانی پر از وعده،
مثل پرندگانِ مهاجری که به شاخه‌ای تازه می‌نشینند.

اما همین که نسیمِ روزگار سرد می‌شود،
و تو دیگر دستی برایشان نداری،
چنان بی‌صدا و بی‌رحم،
مثل برگ‌های خزان، یکی‌یکی می‌ریزند از شاخه‌های جانت،
بی‌هیچ وداعی، بی‌هیچ اشکی که پشتِ این رفتن ببارد.

و تو می‌مانی،
تنها با کوهی از خاطره‌های رنگ‌پریده،
و قلبی که نه تنها از نبودشان، که از سواستفاده‌شان می‌سوزد.

اما تلخیِ این درد،
درسی است که جهان به من آموخت:
که نگذار دلت برای کسی باز شود،
جز آن که پاییز نبودنش، تو را به زمستان بی‌انتها نکشد.

چشم‌ها را باید شست،
جور دیگر باید دید،
تا آدم‌ها فقط مهمانِ روزهای خوبت نباشند،
بلکه در تاریکی‌ها نیز،
شمعِ روشنِ دستِ تو باقی بمانند.