دیگر نه آفتاب گرمم می‌کند،
نه باران دلم را می‌شوید.
روزها می‌آیند و می‌روند،
و من در میانه‌شان،
نه بودنی دارم،
نه نخواستنی.

دل‌خوشی‌ها را سال‌هاست لای کتاب‌های کهنه جا گذاشته‌ام.
آدم‌ها، صداها، نگاه‌ها...
همه برایم غریبه‌اند،
مثل سایه‌ای که فقط هست،
بی آن‌که بخواهد دیده شود.

خسته‌ام...
نه از راه رفتن،
بلکه از ایستادن کنار چیزهایی که دیگر برایم معنا ندارند.

حس می‌کنم قلبم،
مدت‌هاست زیر یخ‌های نازکِ یک زمستان بی‌پایان دفن شده؛
نه می‌تپد،
نه می‌خواهد بتپد.

و این سکوت،
تنها چیزی‌ست که از تمام دنیا
برایم مانده.