گاهی دلم می‌خواهد حرف بزنم،
با کسی که می‌فهمد، می‌شنود،
اما درست وقتی زبانم باز می‌شود،
یک چیزی، یک دیوار نامرئی،
مانع می‌شود.

کلمات در گلو گیر می‌کنند،
مثل قفلی که کلیدش گم شده،
و من مانده‌ام، با دنیایی از حرف‌های ناگفته،
که هیچ‌کس نمی‌شنود، هیچ‌کس نمی‌فهمد.

دلم می‌خواهد بگویم،
اما ترس، شک، یا شاید خجالت،
یک سایه سنگین بر قلبم می‌اندازد،
و من سکوت می‌کنم،
در حالی که فریادهایم در سینه‌ام می‌پیچند.

این سکوت، این فاصله،
گاهی بزرگ‌تر از هر کلمه‌ای است،
و من در این میان،
تنها می‌مانم،
با آن همه حرف‌های بی‌صدا...