دلم می‌خواهد خودم را دوست داشته باشم،
اما هر بار که به درونم نگاه می‌کنم،
آینه شکسته‌ای می‌بینم که تصویرش را نمی‌شناسم.
صدای درونی‌ام مثل زمزمه‌ای سرد و تلخ،
هر لحظه مرا به یاد زخم‌هایم می‌اندازد،
و من، با قلبی پر از شک و درد،
از خودم متنفر می‌شوم،
از همان کسی که باید پناه و آرامشم باشد.

چرا این راه پر از خار و خاشاک است؟
چرا دوست داشتن خودم،
چون رویایی دور و دست‌نیافتنی می‌ماند؟
شاید چون صدای ترس‌ها و شک‌ها،
بلندتر از صدای مهربانیست که در دلم مخفی شده،
و من نمی‌توانم آن را بشنوم،
نمی‌توانم آن را باور کنم.

هر شب، در تاریکیِ تنهایی‌ام،
می‌خواهم با خودم حرف بزنم،
بگویم که ارزش دارم، که کافی‌ام،
ولی کلماتم در گلو می‌خشکند،
و تنها اشک‌هایم پاسخ می‌دهند،
اشک‌هایی که از عمق جان می‌آیند،
اشک‌هایی که می‌خواهند زخم‌ها را شست‌وشو دهند،
اما نمی‌دانم آیا روزی خواهند توانست،
این دیوار نفرت را فرو بریزند...

دلم می‌خواهد روزی،
در آینه نگاه کنم و ببینم کسی را،
که نه کامل است، اما دوست‌داشتنی است،
کسی که می‌داند گاهی شکست می‌خورد،
ولی همچنان سرپا می‌ایستد،
کسی که می‌تواند بگوید:
«دوستت دارم، خودم، و این کافی است...»